Blog | Profile | Archive | Email | Design by | Name Of Posts


دنیای رنگارنگ

همه چیز توی دنیای رنگارنگ

 

پدر دستشو ميندازه دوره گردنه پسرش ميگه پسرم من شيرم يا تو؟
پسر ميگه : من..!
پدر ميگه : پسرم من شيرم يا تو؟!
پسر ميگه : بازم من شيرم...
پدر عصبي مشه دستشو از رو شونه پسرش بر ميداره ميگه : من شيرم يا تو!؟
پسر ميگه : بابا تو شيري...!
پدر ميگه : چرا بار اول و دوم گفتي من حالا ميگي تو ؟
پسر گفت : آخه دفعه های قبلي دستت رو شونم بود فکر کردم يه کوه پشتمه اما حالا...

 

+نوشته شده در دو شنبه 2 بهمن 1391برچسب:,ساعت1:9توسط نیایش اسماعیلی | |

دختر: می دونی فردا عمل قلب دارم؟
پسر: آره عزیز دلم
دختر: منتظرم میمونی؟
پسر رویش را به سمت پنجره اطاق دختر بر میگرداند تا دختر اشکی که از گونه اش بر زمین میچکد را نبیند
پسر: منتظرت میمونم عشقم
دختر: خیلی دوستت دارم
پسر: عاشقتم عزیزم

************


بعد از عمل سختی که دختر داشت و بعد از چندین ساعت بیهوشی کم کم داشت هوشیاری خود را به دست می آورد، به آرامی چشم باز کرد و نام پسر را زمزمه کرد و جویای او شد.
پرستار: آرووم باش عزیزم تو باید استراحت کنی.
دختر: ولی اون کجاست؟ گفت که منتظرم میمونه
به همین راحتی گذاشت و رفت؟
پرستار: در حالی که سرنگ آرامش بخش را در سرم دختر خالی میکرد رو به او گفت: میدونی کی قلبش رو به تو هدیه کرده؟
دختر: بی درنگ که یاد پسر افتاد و اشک از دیدگانش جاری شد: آخه چرا؟؟؟؟؟؟ چرا به من کسی چیزی نگفته بود و بی امان گریه میکرد
پرستار: شوخی کردم بابا ! رفته دستشویی الان میآد

+نوشته شده در چهار شنبه 12 مهر 1391برچسب:,ساعت18:41توسط نیایش اسماعیلی | |

پیش از ازدواج

پسر: آره . خيلي انتظار برام سخت بود.

دختر: مي خواي ترکت کنم؟

پسر: نه! حتي فکرشم نکن.

دختر: دوستم داري؟

پسر: البته! خيلي زياد!

دختر: تاحالا به من خيانت کردي؟

پسر: نه! اين که اصلاً سوال کردن نداره؟

دختر: منو مي بوسي؟

پسر: هر فرصتي که گير بيارم!

دختر: کتکم ميزني؟

پسر: ديوونه اي؟ من از اون جور آدما نيستم!

دختر: مي تونم بهت اعتماد کنم؟

پسر: بله!

دختر: عزيزم! 

بعد از ازدواج ...... 

کافيه عبارت را از پايين به بالا بخونيد !

+نوشته شده در یک شنبه 26 شهريور 1391برچسب:,ساعت23:22توسط نیایش اسماعیلی | |

 


گارسون: چه میل دارید؟ آب میوه؟ سودا؟ شکلات؟ مایلو (شیر شکلات)؟ یا قهوه؟

 

مشتری: لطفا یک چای

 

گارسون: چای سیلان؟ چای گیاهی؟ چای بوش؟ چای بوش و عسل؟ چای سرد یا چای سبز؟

 

مشتری: سیلان لطفا

 

 

 

گارسون: چه جور میل دارید؟ با شیر یا بدون شیر؟

 

مشتری: با شیر لطفا

 

گارسون: شیر؟ پودر شیر یا شیر غلیظ شده؟

 

مشتری: شیر لطفا

 

گارسون: شیر بز، شیر شتر یا شیر گاو؟

 

مشتری: لطفا شیر گاو.

 

گارسون: شیر گاوهای مناطق قطبی یا شیر گاوهای آفریقایی؟

 

مشتری: فکر کنم چای بدون شیر بخورم.

 

گارسون: با شیرین کننده میل دارید یا با شکر یا با عسل؟

 

مشتری: با شکر.

 

گارسون: شکر چغندر قند یا شکر نیشکر؟

 

مشتری: با شکر نیشکر لطفا

 

گارسون: شکر سفید، قهوه ای یا زرد؟

 

مشتری: لطفا چای را فراموش کنید فقط یک لیوان آب به من بدهید

 

گارسون: آب معدنی یا آب بدون گاز؟

 

مشتری: آب معدنی

 

گارسون: طعم دار یا بدون طعم؟

مشتری: ترجیح میدم از تشنگی بمیرم!!!

 

 

+نوشته شده در شنبه 18 شهريور 1391برچسب:,ساعت17:23توسط نیایش اسماعیلی | |

در بیمارستانی ، دو مرد بیمار در یک اتاق بستری بودند. یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش بنشیند . اما بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد و همیشه پشت به هم‌اتاقیش روی تخت بخوابد.
آنها ساعت‌ها با یکدیگر صحبت می‌کردند، از همسر، خانواده، خانه، سربازی یا تعطیلاتشان با هم حرف می‌زدند.

هر روز بعد از ظهر ، بیماری که تختش کنار پنجره بود ، می‌نشست و تمام چیزهایی که بیرون از پنجره می‌دید برای هم ‌اتاقیش توصیف می‌کرد. بیمار دیگر در مدت این یک ساعت ، با شنیدن اوصاف دنیای بیرون ، روحی تازه می‌گرفت.

گفته های مرد کنار پنجره چنین بود:این پنجره ، رو به یک پارک بود که دریاچه زیبایی داشت مرغابی‌ها و قوها در دریاچه شنا می‌کردند و کودکان با قایقهای تفریحی‌شان در آب سر گرم بودند. درختان کهن ، به منظره بیرون ، زیبایی خاصی بخشیده بود و تصویری زیبا از شهر در افق دوردست دیده می‌شد.

همان طور که مرد کنار پنجره این جزئیات را توصیف می‌کرد ، هم‌اتاقیش چشمانش را می‌بست و این مناظر را در ذهن خود مجسم می‌کرد.

روزها و هفته‌ها سپری شد.یک روز صبح ، پرستاری که برای حمام کردن آنها آب آورده بود ، جسم بی‌جان مرد کنار پنجره را دید که با آرامش از دنیا رفته بود . پرستار بسیار ناراحت شد و از مستخدمان بیمارستان خواست که مرد را از اتاق خارج کنند.

مرد دیگر تقاضا کرد که تختش را به کنار پنجره منتقل کنند . پرستار این کار را با رضایت انجام داد و پس از اطمینان از راحتی مرد، اتاق را ترک کرد.آن مرد به آرامی و با درد بسیار ، خود را به سمت پنجره کشاند تا اولین نگاهش را به دنیای بیرون از پنجره بیندازد . بالاخره او می‌توانست این دنیا را با چشمان خودش ببیند.در کمال تعجب ، او با یک دیوار مواجه شد.

مرد ، پرستار را صدا زد و پرسید که چه چیزی هم‌اتاقیش را وادار می‌کرده چنین مناظر دل‌انگیزی را برای او توصیف کند !

پرستار پاسخ داد: شاید او می‌خواسته به تو قوت قلب بدهد. چون آن مرد اصلا نابینا بود و حتی نمی‌توانست دیوار را ببیند.

+نوشته شده در شنبه 18 شهريور 1391برچسب:,ساعت17:5توسط نیایش اسماعیلی | |


در یک پارک زنی با یک مرد روی نیمکت نشسته بودند و به کودکانی که در حال بازی بودند نگاه می کردند.

 

زن رو به مرد کرد و گفت پسری که لباس ورزشی قرمز دارد و از سرسره بالا می رود پسر من است .

 

مرد در جواب گفت : چه پسر زیبایی

 

و در ادامه گفت او هم پسر من است و به پسری که تاب بازی می کرد اشاره کرد .

 

مرد نگاهی به ساعتش انداخت و پسرش را صدا زد : سامی وقت رفتن است .

 

سامی که دلش نمی آمد از تاب پایین بیاید با خواهش گفت :

 

بابا جان فقط ۵ دقیقه . باشه ؟

 

 

 

مرد سرش را تکان داد و قبول کرد . مرد و زن باز به صحبت ادامه دادند . دقایقی گذشت و پدر دوباره فرزندش را صدا زد : سامی دیر می شود برویم . ولی سامی باز خواهش کرد ۵ دقیقه این دفعه قول می دهم .

 

مرد لبخند زد و باز قبول کرد . زن رو به مرد کرد و گفت : شما آدم خونسردی هستید ولی فکر نمی کنید پسرتان با این کارها لوس بشود ؟

 

مرد جواب داد دو سال پیش یک راننده مست پسر بزرگم را در حال دوچرخه سواری زیر گرفت و کشت . من هیچ گاه برای تام وقت کافی نگذاشته بودم . و همیشه به خاطر این موضوع غصه می خورم . ولی حالا تصمیم گرفتم این اشتباه را در مورد سامی تکرار نکنم . سامی فکر می کند که ۵ دقیقه بیش تر برای بازی کردن وقت دارد ولی حقیقت آن است که من ۵ دقیقه بیشتر وقت می دهم تا بازی کردن و شادی او را ببینم . ۵ دقیقه ای که دیگر هرگز نمی توانم بودن در کنار تام ِ از دست رفته ام را تجربه کنم.

 

بعضی وقتها آدم قدر داشته ها رو خیلی دیر متوجه می شه . ۵ دقیقه ، ۱۰ دقیقه ، و حتی یک روز در کنار عزیزان و خانواده ، می تونه به خاطره ای فراموش نشدنی تبدیل بشه . ما گاهی آنقدر خودمون رو درگیر مسا ئل روزمره می کنیم که واقعا ً وقت ، انرژی ، فکر و حتی حوصله برای خانواده و عزیزانمون نداریم .

هیچ وقت به گمان اینکه وقت دارید ننشینید….

+نوشته شده در شنبه 18 شهريور 1391برچسب:,ساعت16:38توسط نیایش اسماعیلی | |

سلام به همه

به وبلاگم خیلی خیلی خوش اومدین

من مطالب گوناگونی میزارم امیدوارم خوشتون بیاد...

I  LOVE YOU

+نوشته شده در شنبه 18 شهريور 1391برچسب:,ساعت16:28توسط نیایش اسماعیلی | |

پدر روزنامه می خواند، اما پسر کوچکش مدام مزاحمش می شد. حوصله ی پدر سر رفت و صفحه ای از روزنامه را که نقشه جهان را نمایش می داد جدا و قطعه قطعه کرد و به پسرش داد و گفت :
بیا کاری برایت دارم . یک نقشه دنیا را به تو می دهم، ببینم می توانی آن را دقیقاً همان طور که هست بچینی !
و دوباره به سراغ روزنامه اش رفت . می دانست که پسرش تمام روز مشغول این کار خواهد بود .
اما ربع ساعت نگذشته بود که که پسرک با نقشه کامل برگشت.
پدر با تعجب پرسید : مادرت به تو جغرافیا یاد داده است ؟
پسر جواب داد : جغرافیا دیگر چیست ؟
پشت این صفحه تصویر یک آدم بود، وقتی توانستم آن آدم را دوباره بسازم، دنیا دوباره ساخته شد !

+نوشته شده در شنبه 18 شهريور 1391برچسب:,ساعت16:6توسط نیایش اسماعیلی | |

صفحه قبل 1 صفحه بعد